آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

آمیتیس خورشید زندگی من و باباش

گریه کردن آمیتیس خانوم

دخترم اي جانم .... دخترم شيرين تر از شهد عسل دخترم صد شعر نو يكصد غزل دخترم زیباترین رنگین کمان آفتاب روشن این آسمان دخترم یک عالمه مهر و وفا پرترین پیمانه جود و سخا دخترم گلدان گلهای بهار دانه ی یاقوت زیبای انار دخترم بر درد بی درمان شفا یک ملک در ظاهری انسان نما دخترم الماس انگشتر نشین شاهکاری نیست زیبا تر ازاین   دخترم پيغمبر فرزانگي مرحم و درمانگر مستانگي   دخترم شيواترين شعر خدا واژه چين محفل سر لقا   دخترم در مهرباني تا خدا كشتي لطف خدا را ناخدا   تقديم به بهترين هديه خدا دختر عزيز تر از جانم ...
22 تير 1392

آميتيس در عكاسي

سلام عزيزترنم روز سه شنبه 11 تير 92 بود كه آميتيس و بابا و درسا و مامان رفتيم بيمه چون آميتيس خانوم برگاي دفترچه اش تموم شده بود خلاصه رفتيم و مسئول تعويض گفت 2 سال به بالا بايد عكس داشته باشن ما هم تصميم گرفتيم به عكاسي بريم خلاصه لباساتو پوشيديمو بعد از ظهر روز چهارشنبه به عكاسي رفتيم خلاصه تو نشستي روي 4 پايه آقاي عكاس اومد و گفت حاضري و بعد شروع كرد چيك و چيك عكس انداختن لبخند بزن  لباتو ببند قبل  و بعدش  و بعد عادي باش  اينا حرفاي عكاس باشي به تو بود و منم متعجب كه اين كارايي كه مي گفت رو چطوري تند تند انجام ميدادي  خلاصه كه اين عكست خيييلي نازه من عاشقش شدم  ماماني لپتو...
13 تير 1392

روز جمعه در مزرعه بابابزرگ

    سلااااااااااااااام بهترينم روز جمعه نزديكاي ظهر بود كه عمو زنگ زد و پيشنهاد رفتن به مزرعه بابابزرگ رو داد و ما هم ديگه مامان بزرگ غذا درست كرد و رفتيم از مزرعه بگم كه خيلي كيف كردي درسا خانوم كه مشغول و تو هم دنبال اون بعدش من و تو و درسا رفتيم آب بازي كلي خوش گذشت و گلي شلي شديم منم مرتب مشغول شستن لباسات خلاصه كللللللللللللي بهت خوش گذشت گندمها رو كه ميديدي مي خوندي گندماي بالا ( طلا در ديكشنري amitis ) رو اين ور و اون ورش كن آسيا بازم بچرخ و تند تر و تند ترش كن ( ياد عمو پورنگ به خير ) راستي تو عكس درسا خانوم رو داشته باش كه هميشه مواظب و نگرانته خوب ماماني بهت بگم كه خيلي خييييييييييلي دوست دا...
10 تير 1392

آميتيس در محل كار مامان

سلام گل سرخم ديروز 92/4/5 بود كه بابايي زنگ زد و خبر داد كه با تو مياد دنبالم من كه تا اون موقع خيلي خسته بودم بعد از شنيدن اين خبر خيلي خيلي و داشتم براي اومدنت لحظه شماري مي كردم خلاصه حدوداي ساعت يك و نيم اومدي تو راه كه ميومدي تا اينجا به بابا مي گفتي بابا اينجا محل كار مامانه و بابا و خلاصه كلي سوالاي عجيب و غريب . خلاصه بابايي وقتي رسيديد جلوي در يه تك به من زد و من اومدم دنبالت ديدم بععععععععععله لباساي خوشگلت رو پوشيدي و تا منو ديدي دست تكون دادي خلاصه دست به دست هم امديم تو اتاق از راهرو اداره بگم كه هر كه رد مي شد لپتو مي گرفت خلاصه تا برسي فك كنم لپت كنده شد اومدي و پشت ميز كارم نشستي و پشت سيستم و خلاصه عكساي عم...
6 تير 1392
1